زیاد وقت صرف ساختنم نکردند؛ با هر چی که دم دستشون بود ساختنم همین قدر که دیگران باور کنند که وجود دارم.
و من هر وقت که بارون می باره و گودال جلوی پام پر از آب می شه و آینه ای می شه واسه دیدنم؛ چشمهام پر از اشک می شه و به خودم می گم: بیچاره پرنده ها! حق دارند ازم بترسند.
دلم کلی می گیره. شاید اگر من رو یک کمی بهتر می ساختند، حالا یه مترسک تنهای تنها توی دنیای به این شلوغی نبودم.
|